معنی مسافر فقیر

حل جدول

مسافر فقیر

ابن السبیل


فقیر

یک لاقبا

فارسی به عربی

فقیر

فقیر


مسافر

حاج، مسافر

فرهنگ عمید

فقیر

تنگ‌دست، تهیدست،
فاقد امکانات: شهرستان فقیر،
(تصوف) سالک،

عربی به فارسی

فقیر

تهیدست , تهی , خالی , تنگدست , فقیر , مسکین , بینوا , بی پول , مستمند , معدود , ناچیز , پست , نامرغوب , دون


مسافر

گذرگر , مسافر , رونده , عابر , مسافرتی , پی سپار رهنورد , پی سپار , رهنورد

لغت نامه دهخدا

فقیر

فقیر. [ف َ] (اِخ) دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد، دارای 240تن سکنه. آب آن از چشمه ٔ فقیر و محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

فقیر. [ف َ] (ع ص، اِ) درویش که به اندازه ٔ کفایت عیال مال دارد یا درویشی که اندک چیزی دارد و قوت میسر باشد او را. ج، فقراء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). درویش. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). بی چیز. (یادداشت مؤلف). گدا. بیچاره. نادار. (یادداشت مؤلف). درویش که قوت و کفایت چند روزه ٔ عیال داشته باشد. مسکین. آنکه بسیار محتاج است و هیچ چیز ندارد. (غیاث از منتخب):
برنگ و بوی بهار ای فقیر قانع شو
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی.
سعدی.
مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خامش بود.
سعدی.
نه بم دارد آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر.
سعدی.
|| شکسته استخوان پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شتر بینی بریده جهت رام شدن. || گو که نهال خرما نشانند در آن. ج، فُقُر. || جوی گرداگرد نهال خرما. (منتهی الارب). || چاههائی که یکی بسوی دیگری روان باشد. || زمین نرم که در آن چاهها برابر و مقابل کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دهانه ٔ کاریز و آب راهه ٔ کاریز. (منتهی الارب).


مسافر

مسافر. [م َ ف ِ](ع اِ) ج ِ مِسفره.(اقرب الموارد). رجوع به مسفره شود. || مَسافرالوجه، آنچه پیدا و نمایان باشد از روی.(منتهی الارب)(اقرب الموارد).

مسافر. [م ُ ف ِ](ع ص) سفرکننده.(دهار). آنکه در سفر است. رونده از شهری به شهری دیگر.(اقرب الموارد). مقابل مقیم. پی سپر. رونده.راهی. رهرو. سفری. کاروانی. آنکه به سفر می رود. سیاح. سفررفته. راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند.(ناظم الاطباء). ابن الارض. ابن السبیل. ابن الطریق. ابن غبراء. ابن قسطل. دافه. سابله. سافر. شاخص. ظاعن. عجوز. عریر. غرب. غریب.(منتهی الارب):
ای تو به حضر ساکن ونام تو مسافر
کردارتو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
به شکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.
(مقامات حمیدی).
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است.
مولوی.
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.
سعدی.
بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکوشان به عالم برند.
سعدی.
مقصد زایران و کهف مسافران.(گلستان سعدی). همیدون مسافر گرامی بدار.(گلستان). در قاع بسیط مسافری گم شده بود.(گلستان). مُجهز؛ آنکه کارمسافر سازد.(دهار).
- مسافرسوز، کنایه از بازدارنده ٔ مسافر از قصد سفر:
ز اول صبح تا به نیمه ٔ روز
من سفرساز و او مسافرسوز.
نظامی.
- ابومسافر، پنیر.(دهار).
|| در اصطلاح تصوف، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند.(از تعریفات جرجانی). || سالک اِلی اﷲ.(از فرهنگ مصطلحات عرفا). || آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید.(از تعریفات جرجانی).
- مسافران والا، اولیاء اﷲ و سالکان و طالبان دین حق.(برهان)(آنندراج).

مسافر. [م ُ ف ِ](اِخ)ابن ابی عمروبن اُمیهبن عبدالشمس. شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است. در حدود سال 10 هَ. ق. درگذشته است.(از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی).

فرهنگ معین

فقیر

(فَ) [ع.] (ص.) تهیدست، تنگدست.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فقیر

تهی دست، تهیدست، تنگدست

کلمات بیگانه به فارسی

فقیر

تهیدست

معادل ابجد

مسافر فقیر

771

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری